هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم

شفیعی کدکنی

«در باران»

در باران که به خانه برمی‌گردی،
از صاعقه‌ها نترس!
آن‌ها صاعقه نیستند
فلاش‌های دوربینِ خداوندند
که دائم در حال عکس گرفتن از توست!

فردا که از خانه بیرون بیایی
باران بند آمده است
و تصویرت در چال‌آب‌های کوچکِ خیابان
انعکاسِ تاج محل را
در حوضِ مرمرش کم‌رنگ می‌کند.

تو عابری عادی
در خیابان پاییز نیستی!
فرشته‌ای هستی که بال‌هایش را
پشتِ مانتویی سیاه پنهان می‌کند
و مقنعه‌اش معبدِ اینکاست
که خورشید را در خود دارد!

تعجبی ندارد اگر عابران دیگر
این همه را نمی‌بینند،
طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها راه را
از گلی به گلی پر زده باشد.

من زنبورِ کندویی بودم
که تو را
از آن دزدیدند.

یغما گلرویی

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور

زن

نشست

با چشمانی نگران

به فنجان واژگونه ام نگریست.

گفت:

پسرم!

غمگین مباش

که عشق سر نوشت توست

و هر کس که در این راه بمیرد

در شمار شهیدان است.

نزار قبانی

زندگی تو
مثل جزوه های خط به خط مرتبت
روی نظم بود ...
من، ولی
مثل جزوه ی همیشه نانوشته ام
یکهویی
عاشق تو و نقطه های قرمز جزوه ات شدم !

سمیرا_عابدی