حمله ای بیرونی


خانم مشاور می‌گوید: گاهی اوقات برای خاموش کردن ذهن مجبوری از بیرون به آن حمله کنی. به این کار می‌گویند" حمله بیرونی"  باید به ذهنت فرمان دهی که در همین حال حضورداشته باشد. در همین لحظه که زندگی‌اش می‌کنی. باید ذهنت را از دیروز و فردا رها کنی. باید از تمامی حس‌هایت کمک بگیری. می‌گوید باید از بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه‌ات کمک بگیری و مدام حس ات را نسبت به اشیایی که می‌بینی. بوهایی که حس می‌کنی، طعم‌هایی که مزه می‌کنی بگویی.


از مطب که بیرون میایم. شروع می‌کنم به تمرین. امروز اول پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم تلخ است. هوا بوی پاییز را می‌دهد. .. از داخل ماشین چشم می‌دوزم به تک‌تک آدم‌هایی که خسته از ترافیک عصرگاهی در ماشین‌های اطراف نشسته‌اند. شروع می‌کنم بلندبلند به تحلیل کردنشان. رنگ لباس‌هایشان را می‌گویم. اینکه چه حسی دارند و پیش خودم حدس می‌زنم چرا در این لحظه در این خیابان حضور دارند.  مردی که کنار دست راننده در تاکسی بغلی نشسته زل زده است به من و لب‌هایم که از پشت شیشه‌های ماشین که بالا کشیده‌ام، مدام تکان می‌خورند و من بی‌خیال از آدم‌هایی که از کنارم می‌گذرند همچنان چشم می‌گردانم به روی تمامی ساختمان‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها و آدم‌هایی که بخشی از "حالایم" را تشکیل می‌دهند.


از جلوی مسجدی می‌گذرم. تابلوی سردرش را می‌خوانم. مسجد امام زمان. سال‌هاست که از جلوی این مسجد بدون آنکه نامش را بدانم گذشته‌ام. مثل غریبه‌ای هستم که قدم به شهری ناآشنا گذاشته است. دارم سعی می‌کنم به کمک تمامی حس‌هایم  این شهر و مردمانش را از نو بشناسم. خانم مشاور می‌گوید: باید به ذهن آشفته‌ات نظم و ترتیب دهی. باید افسار ذهنت را در دستت بگیری و آن را به راهی هدایت کنی که می‌خواهی. 


و من برای مهار ذهنی که  آرام و قرار ندارد جمله‌هایی را بلندبلند می‌گویم: 


 خورشید در حال غروب کردن است. امروز اولین روز پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم هنوز تلخ است.


دیالوگرام

 علی: چی شده کفشت ؟

خانم دکتر: میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.

- رهاش کن بره رئیس !

+ یعنی چی؟

- هیچی ، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه ! چرت میگفت البته ...

+ مخصوصا در مورد میخ کفش بدتره میره تو پای آدم !

- از اینایی بود که تو زندان هیپنوتیزم و اینجور چیزا یاد گرفته بود ؛ یدفعه من و سیما رو برد کافه ی دنیس !

+ سیما کی بود ؟

- سیما یکی از بچه های دانشگاه ...

+ دوستش داشتی؟

- مثلا .... خیلی شبیه مینا بود... همون دخترداییم که از تاریکی میترسید .

+ اون چی؟ اونم تورو دوست داشت ؟

- نمیدونم ...من هیچوقت هیچی بهش نگفتم ... من اینجوریم ...همیشه هر وقت باید یک کاری بکنم یدفعه اصلا هیچ کاری نمیکنم ... خلاصه رفتیم کافه دنیس ، فرید شروع کرد به هیپنوتیزم کردن تا این که نوبت رسید به من ، منو خواب کرد و بچه ها شروع کردن به سوال کردن .... همشون پیله کرده بودن که کیو دوست داری؟ .. منم هیچی نمیگفتم ...تا این که خود سیما گفت علی یه چیزی بگو! مهم نیست چی باشه یه چیزی بگو ... منم هیچی نگفتم ! گفت اصلا یه چیز بی ربط بگو ، بگو یه چیزهایی هست که تو نمیدونی...

+ گفتی؟

- نه ! هیچی نگفتم ...اینقدر هیچی نگفتم تا همه حوصله شون سر رفت ... از خواب بیدارم کردن

+ حوصله سیما هم سر رفته بود ؟

- لابد ... 6 ماه نکشید با محمود چاخان ازدواج کرد

+ لابد کلی هم حالت گرفته شد ... نه ؟... خوب انتظار معجزه داشتی ؟

- حالا کی گفته من منتظر معجزه ام ؟ میدونی امروز دفعه دومه اینو میشنوم ؟

+ خب پس یه کاری میکردی

- اصلا تو اگه بودی چیکار میکردی؟

+ من که صاف بهش میگفتم

- صاف بهش میگفتی؟

+ خوب آره ...مگه چیزه عجیبیه ؟...خب تلفنی بهش میگفتم

- تلفنی هم نمیتونستی بگی

+ چرا ...بیا ...الو ...سلام .. میخواستم یکم باهات حرف بزنم ...میخواستم از خودم برات بگم..یعنی راستش میخواستم بگم اون شب ولی نشد ...امممم...شاید حالا یه وقت دیگه...شاید اصلا دیگه پیش نیاد...به هر حال میخواستم بگم که ....

- دیدی نمیشه !!!

+ میخواستم بگم ... یه چیزهایی هست که نمیدونی..


از فیلم #چیزهایی_هست_که_نمیدانی ساخته ی #فردین_صاحب_الزمانی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
.
|کاظم بهمنی |
.

مادرم موهای بلندی داشت
هر روز پشت پنجره می نشست
موهایش را می بافت
شعر می خواند
و منتظر پدر می ماند

پدر که می آمد
تلویزیون را روشن می کرد
از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد
و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد
کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد
و از مادر سراغ شام را می گرفت

و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت
گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد
و چشم هایش پیاز خرد می کرد

پشت پنجره نشسته ام
موهایم را می بافم
و به این فکر می کنم که
دختران نباید موهای بلند داشته باشند

سیمین صفادل

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.

محمدعلی_بهمنی