صدا کن مرا صدای تو خوب است

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند

همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم
و از اشعاری که آمده اند
و اشعاری که خواهند آمد

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری

نمی توانم… از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه… و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو…
تا کلینکس!

و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو
تا کلینکس!

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد…
یعنی تو با صدای من سخن گویی
با چشمان من ببینی
و جهان را با انگشتان من کشف کنی

“نزار قبانی”

هدیه سال نو-ویلیام سیدنی پورتر

یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه‌هایی که با تحمل حرف‌‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند.
یک بار دیگر به دقت پول‌ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره‌ای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.

 

ادامه مطلب ...

داستان شیدا و صوفی


مقدمه

پنج سال پیش ، این داستان نوشته شد.مجوز چاپ نگرفت.امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم ، مجوز گرفت.
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود…..و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم….
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم….اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم…
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم…میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند….
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!…
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم…. به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چونشیدا و صوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان….
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی….اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق….و باید حق همه را درست ادا کرد….
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد….واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم…..
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم…..احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست….اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
خانواده_ایرانی است….

وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم….یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه……
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد…..
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است…
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند…
سپاس از شوقتان ….

قسمت اول

خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام…خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه…این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟…

قسمت دوم

آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه… نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!…

قسمت سوم

بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟…


قسمت چهارم

پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم… دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!…

قسمت پنجم

خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد… پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی… یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!…

قسمت ششم

تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!…

قسمت هفتم

پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم…حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو…. هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم…گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد…گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم… اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم…عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!… بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن…خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم…گفتم:علی؟….هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید…؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم…..یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم…..

قسمت هشتم

تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار ۵۲ سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!…


قسمت نهم

درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا… گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه… ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت…

قسمت دهم

جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود…پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد…روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری….پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد….انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم…گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !…

قسمت یازدهم

غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !….گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده….
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم…اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم…کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم…شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود….اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم….. . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم…به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!…..


قسمت دوازدهم

حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم…
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم… سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود…حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد…ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم…. تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی…

قسمت سیزدهم 

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم… ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! …..اه….بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله… پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی… عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!…

قسمت چهاردهم

آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه….و کرد!  تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد…… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی…

قسمت پانزدهم

پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن…همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!….شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است…

قسمت شانزدهم

این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش…. همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!…

قسمت هفدهم

علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛  هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار… مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!…جمشید مشکات…

قسمت هجدهم

از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است…

قسمت نوزدهم

از خواب پریدم….چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم…علی تا حال زار مرا دید ، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.گفت ؛ باز کابوس؟ گفتم:علی این واقعی بود!عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد.پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و..گفت ؛ صبر، صبر کن.یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم ؛ خب معلومه.اون یه بچه ی معصومه.قربانی یه وسوسه کثیف شده.علی دفترچه ای در آورد.گفت؛ اینو فقط به تو نشون میدم.این دفتر خاطرات بهاره.تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده….مادرش بهم داد.خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده.دفتر پر از نقاشیهای بی ربط و سیاه بود.آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر! گفتم ؛ خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.گفت: این چی؟ نقاشی من بود.با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود.با شال و عینکم.و زیر آن نوشته بود:شیدا بمیر! گفتم :مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت؛ نمیدونم.یه نفر با پیک دیروز اورده دم در.بعد از تخلیه خونه…هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده!گفتم ، ولی من که همیشه با بهار خوب بودم ! گفت:یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟اون خونه هم که پر از در مخفیه.فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم ؛ به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.گفت؛ بله.امروز همه شونو میببینه! گفتم؛ و صوفی رو؟گفت ؛ اون نه ! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون !!! گفت؛ یه کاری بش دادم.داره برای من جاسوسی میکنه.گفتم ، چرا به اون ؟ گفت؛ چون فقط اون میتونه بره اونجا…نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه.نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم..یا چند روز پیش اولین بار ، تو کلانتری در چه حالی دیدمش !گفتم به من بگو ! گفت: تاجواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.گفتم دو قتل!اولی که هویتش معلوم نیست….دومی.یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.گفت آره.نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال!!گفتم و موضوع سنا.چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟گفت ؛ که شناخته نشن..گفتم؛ از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت، شاید هیچکی.شاید فقط نقشه ای دارن….بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده.چشماش سنشو نشون میده.اینا از دم میخوان یه کاری بکنن.گفتم ؛کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟ گفت، امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد.اما میخوام یه چیزی بهت بگم…..بین خودمون باشه!من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم….به نظرم هر دو عاشقشن!…گفتم.خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.گفت؛نه.بیشتر از اون…میخوام بیتا سرمدم تست بده.من شک دارم اون وکیل باشه.چهار بار آمریکا عمل کرده.با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده !

قسمت بیستم

پس یکنفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است.اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد.پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم.کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم .پیشنهاد من بهار بود.چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او ، وقتی نمیگرفت.دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس ، کنارش بنشینم.بهار کمی ترسیده بود.آهسته سلام داد و به من خیره شد.گفتم:خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت :بله…چرانه ؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن.دکتر گفت :بهارخانم ،شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد.یازده!نه.دوازده….و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت:الان نه.اونموقع…ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن!برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت؛ دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی.بهار گفت؛ بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد.پس الان باید مردی شده باشه.-و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که…نگفتم؟ یادم نیست.اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود.دلم بلال میخواست.اما جمشید پیدا نکرد.گوجه سبزم خوبه.دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم.اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود،الان حدود پنجاه و دو سال داشت.گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.دکتر گفت؛ به بچه شیر میدادی؟ گفت ؛ نمیخورد!گریه میکرد.جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن ، بزرگش کنن. دادیمش رفت.-بعد بازم دیدیش؟ با صدای کود کانه ای گفت :نه.مرد..آخه خیلی کوچیک بود.جمشید گفت مریض بود.سرش را روی میز گذاشت.جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم.ناگهان با خشونت دستم را کنار زد.در نگاهش ،نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.با صدای زنانه ی جدی گفت :ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم.من بچه مو میدیدم…جمشید میگفت مرده.ولی مهم نبود.من میدونستم زنده ست.پرویز پسر خوبی بود.جاش پیش مادر من راحت بود.من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.جا خوردم .این صدای بهار نبود.صدای یک زن عاقل و پخته بود .گفتم :چه کار؟ گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.ویرایش !… من و دکتر باهم گفتیم!بهار خندید:بم نمیاد بتونم ؟درسته زود ازدواج کردم.اما جمشید خودش بم درس داد.من کلی کتاب خوندم.عاشق ادبیاتم.این دیگر صدای بهار نبود.صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود.بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! وخندید.خنده ای زنانه و پر راز….

قسمت بیستم و یکم

دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!…ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام…پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه…باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه…قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده….حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن…هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!…گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت…گمونم ماچهه وکیل شده…داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا…ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !…..

قسمت بیستم و دوم

وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.سیمین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم…دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن…بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد…..من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که…

قسمت بیستم و سوم

من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم…بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم…انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر….مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی…دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر…درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟….

ادامه_دارد…

تلاش میکنم که بعداز طلوع هر سپیده دم قسمت جدید منتشر شود…

نویسنده : چیستا یثربی

داستان پستچی-داستانی که عاشقش بودم

داستان پستچی

قسمت اول

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

قسمت دوم

آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز! جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.فوری میگفتند : امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!زندگی؟! زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشیدروی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ گفتم نخیر:چیستایثربی.گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! انقدر ناراحت شدم که نشستم.گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد! آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !آخرین صدایی که شنیدم : سرش!سرش نخوره به میز! و دوید..صدای علی بود.پیک الهی من!…

قسمت سوم

آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم.روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم میریخت ،پیرمرد عینکی مدام میگفت : چیتا خانم صدای منو میشنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟ سرم را بلند کردم.اتاق دور سرم می چرخید.اما اثری از پیک الهی نبود ! نکند همه را خواب دیده بودم ! چطور باید از آنها می پرسیدم؟خدا به دادم رسید.پیرمرد گفت حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه.از بس شما جوونا از خودتون کار میکشید! موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟مگر میشد!؟خودش رسید.گفت:خدا رو شکر،بریم؟ گفتم :من تا حالا موتور سوار نشدم ، راستش میترسم.گفت :کیفتونو بدین من.کیف که چه عرض کنم!ساک بزرگی بود قد قبربچه !بند بلندکیف را انداخت دور گردنش.سوار موتور شد و گفت:کیف بین ماست.محکم نگهش داری، نمی افتی! و تا من بخواهم بفهمم چه شده ، با پیک آسمانی در آسمان بودیم! آنقدر تند میرفت که فقط به ابرها نگاه میکردم که نترسم.باد سیلی ام میزد.بر پشت و پهلویم میکوبید.اما من چیزی نمیفهمیدم.پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود.کیف من به گردنش ، دست من روی کیف ، اصلا جهان بازیچه بود.گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد ، اصلا تمام گذشته، بازیچه بود.جهان از آن لحظه شروع میشد که دو دستی کیف بزرگم راچسبیده بودم و علی میان ابرها اوج میگرفت و عطر گندم..پس عشق این بود ؟چیستای ترسو مرده بود!نفهمیدم چطور رسیدیم.گفتم مرسی.کاش نمیرسیدیم گفت:بله؟گفتم : هیچی ! باز چرت گفتم. ببخشید!گفت هنوز هم نامه زیاد داری؟ گفتم:دیگر اصلا ندارم! گفت:من براتون یکی میارم.سفارشی خودم ! گفتم : کی؟ خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.گفت:فردا خوبه؟ گفتم :منتظرم.یازده؟ گفت: یازده .دستی تکان داد و رفت.ته کوچه که ناپدید شد،پدرم نگران رسید : کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟ گفتم: آره ولی نمیرم.گفت :چرا ؟ گفتم : میخوام جاش عروسی کنم!پدر که مرا میشناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟گفتم : نه.قراره فردا یازده صبح بکنه!پدرم گفت : مبارک! خوبی تو؟ گفتم : قربونت برم.آره ! و جیغ بلندی کشیدم ،تا صبح نخوابیدم. یازده صبح ، دم در خانه… ،موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم الان صدای قلبم ، جای اذان مسجد محل پخش میشود ،سلام زیرلبی کرد وگفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟گفت :طاقت بیار.بهشت زهرا!وای جانم !خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم.میمردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!

قسمت چهارم

آن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او.فکر میکردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است.آیا دوست داشتن ، همیشه دلیل میخواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست ، به فال نیک گرفتم.علی ساکت بود.حتما داشت فکر میکرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست.من هم بی اختیار نشستم.گفت :رفیقم محسنه!تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن.فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود.یک نجوای عاشقانه.گفتم :خدا رحمتش کند.گفت :بهترین دوستم بود.وقتی از پستخونه بیرونم کردن ، با هم رفتیم جبهه.تو ماشین داشتیم تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم.داشت میخندید که خمپاره زدن.سکوت کرد.انگار تمام ریشه های درختان قبرستان ، دلش را چنگ میزد.گفتم :مجبور نیستی بگی!گفت :آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد.آتیش گرفته بود.من پام گیر کرده بود.ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم.اما محسن ، خوب نبود.فرمون تو شکمش رفته بود.خونریزی داشت.گفت : تو برو! الان منفجر میشه.گفتم : تنهات نمیذارم.گفت :اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن.جای هر دوتامون زنده باش.برو ! میون اشک و دود ، محسن و ماشین به آسمون رفتن.جلوی چشم من !
سکوت کرد.گفتم :پات؟ گفت:دو بارعمل کردم.میگن خوب میشه، ولی خب ، یه چیزی سرجاش نیست.من دیگه اون آدم قبلی نمیشم..اونجا بودم.شاید میتونستم کمکی کنم ، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم.گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!داشت میلرزید،دلم میخواست کمی به او نزدیکتربنشینم :گفتم اون میخواست تو زندگی کنی!جای هر دوتون.برای اولین بار در چشمهایم خیره شد.حالا تمام زنبورها همزمان نیشم میزدند.گفت :چرا دوستم داری؟ خجالت کشیدم!چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد.گفتم : نمیدونم.از من نپرس! من آدم دروغگویی ام.اون نامه هارو خودم برای خودم پست میکردم.گفت :منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن ! گفتم :من تو رو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه.تازه میتونم نفس بکشم.منو ببخش! دست خودم نیست. بلند شد.چند قدمی دور شد.اما ناگهان برگشت.روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه.موهایش روی پیشانی اش ریخته بود.مثل کودکی؛ با سوز، گریه میکرد.جلو رفتم.میدانستم نامحرمیم.اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم.با تعجب نگاهم کرد و گفت:میدونی دوستت دارم؟حالا چیکار کنیم؟ سردم شد.بهشت یک دفعه پاییز شد.

قسمت پنجم

میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟

مثل یک شعر بود.تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود.از صبح تا شب ، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که میرسیدم ،دلم فشرده میشد.”حالا چیکار کنیم؟”خب ، هر کاری که همه عاشقان میکنند.باید سعی کنیم به هم برسیم.چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان میشد پابرهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود.باد بی انصاف ، با عطر موهای علی از خواب بیدارم میکرد.اسم بقال محله،علی بود.اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی!جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.چقدر در روز باید علی علی میکردم و خود علی نبود !چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم.دیدم جلوی همکارانش نمیشود.یک علی که میگفتی، همه ی مردان خیابان برمیگشتند.خدایا این همه علی در یک شهر!مگر یک زن چقدر میتواندیا علی بگویدو هیچکس جوابش را ندهد! یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه .باران شدیدی میبارید.بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت:طوفان نوح شده ! همه خیابان را سیل برداشته.آن آقا هم حتما خود نوحه.منتظره مسافرشو ببره.اما نیومده !نگاه کردم.علی بود!زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!بدون بارانی ،کودکانه و نفس زنان رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه! گفت سه روزه ! گفتم :تو سه روز،سهروردی رو کشتن !خیره نگاهم کرد.فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم :من؟گریه نمیکنم.بارونه ! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.چتر سیاهش را باز کرد و گفت : بیا این زیر.گفتم :آخه اینجا منو میشناسن.گفت:زیر چتر وایسادی.آدم که نکشتی! زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم.حالا دلم میخواست آسمان تا ابد ببارد. باران،بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانهارابرویم.آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.گفت : یه کم مادرم ناخوشه.میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود.میخواست حلقه ببریم.من نرفتم.مادرم هم افتاد!روی نیمکتی نشستیم.از زیر چترش آمدم بیرون.چتر را بست.هردو خیس آب.انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.گفتم دوسش داری؟ گفت نه! من تو رو دوست دارم.یاتو یا هیچکس.مادرم میخواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم : چرا حالا؟ باشه خواستگاری.گفت رسمه !گفتم باید برم، گفت:میرسونمت.گفتم نه! بی بدرود ،سوار اولین تاکسی شدم.گفتم:امامزاده داود!راننده گفت شب میرسیم.گفتم :قیامت برسیم.برو!

قسمت ششم

چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی ؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را میخواهد.گرم، روشن و منتظر.

سرم را به ضریح چسباندم.سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم ، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود ،اما روزی که به خاطر من ، دعوا کرد،دیدم جوونمرده.مثل قهرمونای قصه..وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه.همدرده و پاک…مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده؟ من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام.اما این بار میخوام ! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم،جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی…
پیرزن بخش زنانه گفت :تو اتاقشه.اما گفته کسی رو نمیبینه! گفتم :بگو دخترت اومده ! پشت در اتاقش بودم.از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا.در زدم.سکوت! گفتم :سلام مادر.دخترتم.گفت:برو !گفتم نمیشه.میخوام ازدواج کنم.مادرمی !تو هم باید باشی.گفت: این چند سال نبودم.تو با بابات خوشی.تو هم مثل اونی! گفتم بت احتیاج دارم.همیشه داشتم.خودت خواستی تنها باشی.من دلم تنگته.گفت: آرامشمو به هم نزن !گفتم:فقط یه روز!یه روز ببینش مادر !من بدون اون، زندگی رو نمیخوام.ازپشت در گفت :مگه من زندگی کردم؟مگه گذاشتید زندگی کنم؟تو هم مثل بابات.فقط برای خودت منو میخوای.به همه گفتم دختر ندارم.برو.اگه بابات تو رو اینجا فرستاده،بش بگو من برنمیگردم !بغضم گرفت.نه برای علی.برای مادرم، دلم تنگ شده بود.برای دیدنش.بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟ گفت:من چه گناهی کردم که نمیخواستم اون خونه زندان من شه؟ اونمرد بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه.دیگه چی میخواید؟ پیرزن گفت اذیتش نکن.باز تا صبح گریه میکنه.عذابش با ماست.سرم گیج رفت.روی زمین نشستم.می لرزیدم.یک نفر کنارم نشست ،کتش را روی شانه ام انداخت علی؟تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود.نگرانت بودم.گفتم :خب پس همه چیزو شنیدی.از هم جدا شدن.سه سال پیش.گفت :خیلیا از هم جدا میشن.گفتم :صداشو شنیدی؟عاشقشم.با این صدا برام قصه میخوند.بوی دستاش هنوز تو خونه ست.کم کم دلش شکست.دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی،دیگه نمیشه چسبوندش.گمونم من همون تیکه اییم که گم شده.حالا برو ،به مادرت بگو، دختره بی مادره!گفت :فکر کردی چرا عاشقت شدم؟غمت؛ و ذوق چشمات.من هر دو شو میخوام ! از باراولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور.میخواستی بیای بیرون.میارمت! قول میدم.به روح محسن، میارمت بیرون! کتش را روی سرم کشیدم.مثل آسمان خدا…گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد…

قسمت هفتم

عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد.”چی گفتی؟”گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!

قسمت هشتم

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.این که چرا عاشق شده اید ؟ اینکه چرا انقدر زود ، عاشق شده اید!شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند.سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.کم کم داشتم شک میکردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده ! همیشه سر آن پیچ ، ماشین گشت را دیده بودم و میدانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را میرسانند.اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود.فقط میخواستیم ازدواج کنیم.همین ! نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم.حس میکنم گناهکارم.چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود.به پدرم هم زنگ زده بودند.علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد.نمیخواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمیخواستم اتفاقی بیفتد.فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند!ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند.چون فقط سوال و سوال! بالاخره صبر من تمام شد وچیزی را که نباید میگفتم ،گفتم :حاج آقا، اگر ما به نظرشما ،گناه کردیم ،خب عقدمان کنید! اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد.چه گفتم؟ وقتش نبود.اشتباه کردم ! حاجی یا برادر ،که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد وگفت:عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت ودست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت :با من بیا.گفتم :کجا؟ نمیام.بی علی نمیام.خواهر از دهانش پرید وگفت :باید بریم پزشک قانونی! تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام ! پدرم حتما سکته میکرد.از کار اخراجم میکردند و علی !داد زدم :نخیر نمیام!اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم.علی نذار منو ببرن تو روخدا! و و این بار به راستی گریه میکردم.نباید گریه میکردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک میریختم.خواهر دست مرا میکشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد.از روی میز حاج آقاپرید! و لحظه ای بعد ،حاج آقا روی زمین بودوهمه برادران روی علی! جیغ زدم میکشنینش! انگار علی حاضر بود بمیرد ، اما حاج آقارا رها نکند.او میخواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را!علی چیزی جز دستانش نداشت،آنهاداشتند.در باز شد.همه بیحرکت شدند.رییس کل بود.به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی.هنوز بوی خاکریزو میدی!تو کجا.اینجا کجا؟ نور بالا!…/

قسمت نهم

رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط…گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم…

قسمت دهم

در بوسنی هنوز جنگی نبود.برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود.جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار میدهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر میتواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم.انقدر که حس کردم کمکم تبدیل به ماهی میشوم.آسمان ، فریادهایش را سر من خالی میکرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم.پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمیدیدند؟ گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد:خواهر از اینجا برو! بالاخره جواب دادم :یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید! سرباز فکر کرد دیوانه ام.تلفن زد.رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد:علی به خاطرکشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم.احترام بذار ! گفتم :به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین ،کجا؟خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، بایدبره اونور دنیا؟ گفت:فقط یه خداحافظی کوتاه ،باشه؟ چند لحظه بعد پیک الهی آمد.رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران میریخت.مرا کناری کشید:نباید می اومدی! گفتم نباید میرفتی.بی خبر! گفت از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا.به مادرم گفتم که بهت…علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن.میخوای بجنگی بجنگ!ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن! کنار سیم های خاردار راه میرفتیم ونفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم.علی گفت:دیشب خوابتو دیدم.یه لباس سفید تنت بود.میخندیدی!گفتم :خیر باشه.حالا کی برمیگردی؟گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن…ترس مرا دید.خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم :تو هم بفهم عزیز ! جون منم در خطره.علی گفت:میدونی دلم مخلصته.چیکار کنم باور کنی؟گفتم :اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن.پیش از رفتن عقدم کن!سکوت کرد.باران از یقه اش ،داخل لباسش میریخت.ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.گفتم میترسی نه؟ به گورستانی رسیده بودیم.اسم نداشت.نمیدانم قبر چه کسانی بود.شیر آب را باز کرد.وضو گرفت.گفت:بیا وضو بگیر! ایستاده بودم.گفت:حالا تویی که میترسی! سرحرفت وایسا.وضو بگیر.همین جا عقدت میکنم…الان! جلو رفتم.گورستان،عقد،باران…یاعلی!

قسمت یازده

چرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ میزند،خبر بد میدهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند؟ روی دو صندلی نشسته بودیم.من و علی.مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!در پادگان جنگ شده بود.حاجی رییس میرفت و میامد، تلفن میزد، دستورمیداد و از زیر چشم ما را می پایید.به علی گفتم :چه خبره؟ گفت:منتظر عاقدن! گفتم پدرم که هنوز نیامده! گفت:میاد، بارونه!فکر نمیکردم تو هجده سالگی عروس شم.اونم با یه حاجی بیست وسه ساله!گفت:من حاجی نیستم.بچه هاحاجی صدام میکنن!تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار مارد میشدند.انگار همه چیزی را میدانستندکه من نمیدانستم.گفتم :چه شونه؟علی خنده اش گرفت،برگشت و در چشمهایم خیره شد.اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم میکرد.انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید!نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی،.پر از مهمانانی که من نمیشناختم ،حسی غریب..ترسیدم!گفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟ سرخ شد و رویش را برگرداند.دلم برای خانه تنگ شد.مادرم،پدرم.پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.گفتم:اگه پدرم نیاد..گفت:دوستت داره،میاد و آمد،سراسیمه و خیس.بدون کلاه و کت.علی بلند شد و سلام داد.پدرم آهسته جواب داد وگفت:میخوام با دخترم حرف بزنم!همه پشت سنگرها پناه گرفتند.من ماندم و پدر..گفت:هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو میکنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟ گفتم برای همین میخوام امشب زنش شم.برای اینکه برگرده.گفت، این راهش نیست !نگاهاشونو نمیبینی؟چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه،بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش.وسط آتیش! گفتم :یعنی اگه زنش شم، گفت:بت قول میدم دیگه نمیبینیش.این عروسی نیست.حجله عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی.یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!لرزیدم.هیچوقت غلط حرف نمیزد.گفت:اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش.اونوقت برمیگرده!دستم را گرفت:دخترم، دختر عاقلم، من حستو میفهمم.اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم ، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم،صبر میکنم !گفتم :پس فقط محرمیت! گفت باشه. با دامادم کار دارم.علی آمد.یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت:از هفت سالگی پدر نداشتم.بوی اونو میدین..پدرم موهای آفتابی اش را بوسیدوگفت: باید برگردی پسرم.میفهمی؟برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!لشکری شاد آمدند!

قسمت دوازدهم

گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!

قسمت سیزدهم

چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم.”اقلیتید؟”نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس…آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی… چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!

قسمت چهاردهم

مادرم گفت:بهتری؟ فقط نگاهش کردم.همیشه زیبا بود.آنقدر که همیشه فقط دلم میخواست نگاهش کنم. به خاطر من آمده بود؟آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار.از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، مینشست و مینوشت.انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک میزدند.پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند.چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن ، فراری داد؟ شاید هیچ.مگر جبر روزگار.بعد از انقلاب، خانه نشین شد.دیگر کتابهایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد.ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب ،مثل یک کبوترکوچک، پشت پنجره مینشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره میشد.این زن ، مادر من بود.زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است.همه میرفتند و میامدند و رشد میکردند و او رخت میشست، لباس میدوخت،در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد.تا یکروز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود.نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد.اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت، از او جدا شد.حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.گفت:دنیا صبر نمیکنه ما حقمونو بگیریم.باید بری دنبالش.اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.در آغوشش گریه کردم.بوی مادر میداد.سرم را نوازش کردوگفت:وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم.دخترم فقط یه بار زندگی میکنه.حقشه این یه بار اونجوری که میخواد باشه.حتی اگه مجبور شه بجنگه.نسل من خسته شد.گوشه ی خونه نشست.تو باید خودت بری دنبال معجزه.اگه دوسش داری برو بوسنی !از چی میترسی؟ راست میگفت:مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟عصر آن روزحراست جلویم را گرفت: ورودممنوعه! گفتم :پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن.نمیزنی؟دستای تو غیرت ندارن! حاجی ترسیده بود.انگار میخواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند.با دو محافظ آمد.خنده ام گرفت.یعنی آنقدرمیترسید که دربرابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟به او خیره شدم و گفتم :شما فرستادینش.ویزا میخوام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم.چرا زمینو نگاه میکنید؟گفت:اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا میفرستادمت؟گفتم بفرست.ولی اول آدرس و تلفن!شما زن عاشق ندیدی نه؟از هرسربازی خطرناکتره!یک لحظه بعد،گوشی تلفن دستم بود.علی آنسوی خط… گفتم،قهرمان،دارم میام اونجا!گفت:بت دروغ گفتن… من دارم میام.بهشون نگو.فرار میکنم.فقط تو هیچی نگو!بات تماس میگیرم.قول خانمم؟…

قسمت پانزدهم

منتظر تماسم باش! بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمیخواست !همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود.شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!منتظر تماسش بودم.اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم.همه چیز مخفی بود.وقتی عشق زندگیت،باد میشود، طوفان میشود، رگبار میشود و بر سرنوشتت،میبارد،دیگر انتظار همه چیز را داری،مگر نیامدنش را.تا روزیکه همکارش درخانه ما را زد.در پادگان دیده بودمش.مودبانه سلام داد وسریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.روی آن نوشته بود:فردا.دو بعدازظهر.دفترخانه ونک.آدرس و تلفن راهم نوشته بود.دفترآشنایش بود:فقط پدرت.چند دست لباس و شناسنامه!فردا خاتون!شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند.اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟زمستان سختی بود.پدر داشت برفها را از ماشین کنار میزد. چند ماه دیگر بیست سالم میشد.حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟ گفتم:این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر.با من میای نه؟جواب نداد.تندتر برفها را از روی ماشین کنارزد.گفتم:بعدش ننوشته کجا میریم.ولی اینجا نمیتونیم بمونیم.پیداش میکنن.شاید بریم یه جای دور.گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد وگفت:به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم.ببین چی شد؟ گفتم:میشناسمش پدر! گفت:دختر بیچاره! اولین بار بود انقدر غمگین میدیدمش.انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته میدانست.تاصبح باهم حرف زدیم،تاقانع شدبیاید.دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم.سه شد نیامد!دفترخانه گفت،علی را میشناسد.بدقول نیست.اما کم کم،باید ببندد.نه آقا.خواهش میکنم.تلفنش زنگ زدالو؟ الو! -الان میاد!چند لحظه بعد؛ علی،رنگ پریده… دم در بود.در این دو سال مردی شده بود!سرم گیج رفت.علی من بود!خواستم دستش را بگیرم.چشمهایش آتش بود.اما دستش سرد.ترسیدم!چی شده؟ صوفیا نتونست فرار کنه.پشت من بود،روی پل!میدونی شکنجه ش میدن؟به حد مرگ! من نخواستم زنم شه،چون عاشق توام چیستا.اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر،زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش.خودمو نمیبخشم!گفتم:عقدم کن.بعد با هم میریم دنبالش.دیگه ولت نمیکنم علی.گفت:میکشنش!گفتم، عقدم کن وگرنه دیگه پیدات نمیکنم.صوفیاروشاید ببینی.منو نه!علی گفت ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش!

لپم را نیشگون گرفت.مخلصیم خانمم،تا آخرش! گفتم بهم بگو عزیزم!… چرا نمیگی؟ گفت عزیزم! بریم بالازن وشوهر شیم..

قسمت شانزدهم

وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟

-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.

قسمت هفدهم

هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!من عادت به نشستن نداشتم.از روز دفترخانه سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود.مادرش هم به سردی جوابم را داد.بایدحاجی را میدیدم.گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد! اینبار،مرا در دفترش پذیرا شد.حسم میگفت، این خوب نیست.گفت:سیده خانم.منم آدمم.حس شما رو میفهمم.ولی قسم میخورم که نمیدونستم اون روز،عقدتونه!بعد از نجات اون دو اسیر ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده.بوی جنگ میاد!برای اینکه کسی بش شک نکنه،باید یه زن بوسنیایی میگرفت.اما اون ماموریتو ول کرد،اومد از من مدارکشو خواست.ترسیدم بخواین باهم فرار کنین!باور نمیکردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده.باور کن نمیدونستم دفترخونه قرار دارید!علی خیلی پاکه.اما یه دفعه میزنه به سیم آخر.گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده میشدیم،هم علی رو از دست میدادیم.اون یکی از بهترینای ماست.ازهمون سربازیش فهمیدم.از شما معذرت میخوام.اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.گفتم :حالا کجاست؟ فرستادیمش بوسنی.یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا.به علی احتیاج داشتیم.راه و چاه نفوذو بلده.اجازه تماس نداشت.اما یه نامه برات گذاشته.پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! درراه نامه را به قلبم چسبانده بودم.دست خط عاشق خودش بود.چیستای جان.آشنایی من باتو، قسمت بود.اما ادامه اش سرنوشت ماست.چند ماه دیگر صبوری کن!من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم.پشت در بهشت میمانم تا تو بیایی!من تو را همسر خود میدانم.گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست،اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است.همین کافیست.بقیه نامه را چند بارخواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است.همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی.صبر میکنم علی!چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم.امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کارش در فجربود.از من پرسید:این شخصیتها رو از کجا آوردی؟ نگاهش کردم. واقعیت!هر روز به یاد علی تمرین راشروع میکردم. دلم میگفت اگر این نمایش موفق شود،خبری از علی میرسد.در جشنواره دانشجویی، اصغر فرهادی هم رقیبم بود.برایم آرزوی موفقیت کرد وکار درخشید.کاربرترشدوبه فجر میرفت!همانروز زنگ زدند:علی دست صربها افتاده!دختره رو نجات داد،اما خودشو گرفتن!جنگ شروع شده بود.بوسنی و قلب من درآتش و خون !تیتراخبار!

قسمت هجدهم

حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه…

قسمت نوزدهم

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز…

قسمت بیستم

سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین…

قسمت بیست و یکم

بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!…چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دو ساله شاید نمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه…

قسمت بیست و دوم

سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید
دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر…اگه میدونستی!…

قسمت بیست و سوم

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد…

قسمت بیست و چهارم

نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!…

قسمت بیست و پنجم

دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود. در آن لحظات من دیگر محرمیت نمیخواستم. ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!…

قسمت بیست و ششم

مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون…حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار…

قسمت بیست و هفتم

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟… چیو؟…
میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک…

ریحانه چیستا یثربی اقاقیا

آخرین عکسی که از ریحانه دارم. نفر کنار دستی او حاج علی به درخواست خودش از عکس بریده شده است. از روی عکس نگانتیو، با گوشی

قسمت بیست و هشتم

چقدر خوب شد که دیدمت…ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم… بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی…حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم…مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است… و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد… باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم…دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام… من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم… او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه….. سکوتی در اتاق برقرارشد. علی از جایش بلند شد، فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم…. هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !….. به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم…

قسمت بیست و نه
بخش اول

…بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر… بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!…

قسمت بیست و نه

بخش دوم

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو…قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی…-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد…

قسمت صفر

چهارده ساله بودم که عاشق پستچی محل شدم. تا مدتها فکر میکردم عاشقانه ترین جمله جهان این است: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! هجده ساله بودم که دوباره دیدمش و کم کم یقین پیدا کردم که دیگر در زندگی، کسی را به اندازه او دوست نخواهم داشت. حضورش، بهاربود. چشمانش قدم زدن در کوچه های پاییز، موهای روشنش، تابستان و شجاعت و جوانمردی اش، قصه های مادربزرگان پای اجاق زمستان… همه چیز بود و من عاشقش بودم و خداوند عشق را آفرید و قلب انسانها را به هم مهربان کرد. من سعادتمند بودم که عاشق شدم. هر چند با او زندگی نکردم. شبی که در خانه شان با او تنها بودم، همان شب کذایی ماموران و ریحانه.. چیزی از من خواست که من قبول نکردم. با اجازه حاج علی، مینویسم. اگه زنم بشی، باز میخوای بنویسی؟ تاتر کار کنی؟ با مردم مصاحبه کنی؟ گفتم: مگه بده؟ گفت: عشق من کافی نیست؟ گفتم، طپش قلبت کافیه که همه قلمای دنیا شروع به نوشتن کنن! گفت: من دوست ندارم. میخوام فقط مال من باشی. شعر عاشقانه تو، من بخونم. حس عاشقانه تو من ببینم. نمیدانم چرا یاد پدرم افتادم. همیشه میگفت: علی خودش خوبه؛ اما روحتم باش خوبه؟ آن شب ما را گرفتند و بحث نصفه کاره ماند. بعد از رهایی گفت: الان عقد کنیم! من برم ماموریت، زود میام. گفتم: من چیکار کنم؟ لبخند زد. معنی اش را میدانستم. یعنی منتظرش بمونم؛ اما این بار زنش میشدم و اگه دوست نداشت بنویسم؟ کدام مهمتربود؟ کدام را باید قربانی میکردم. بدون نوشتن میمردم. بدون علی هم میمردم. عقد نکردم! گفتم صبر میکنم. همه چیزو فهمید. کار او مهم بود. کار منهم برای خودم… سرد شد. گفت: فکر کردم دوستم داری! الان شبا همه ش این جمله تو گوشمه. فکر کردم دوسم داری! دخترم میگه حالا چرا عروسی نمیکنی؟ میترسم بش بگم چیکار کردم. تصمیم درست نسبیه. هجده سال عمرم تاوان این “صبرمیکنم”رو پس دادم. دیگه نمیخوام دروغ بگم. علی از وقتی برگشته، با وجود ماموریتای مهمش، همیشه دلش و حواسش پیش منه. چندصد بار حرف عقدو زده و من از همون اول گفتم: نه عزیز. دیره! دیگه دختر دارم. چرا میترسم زنش شم؟ چون میترسم! اعتراف میکنم علی جان. عاشقتم و میترسم ناامیدت کنم! هنوز عاشق نوشتنم. دیروز داشت کامنتامو میخوند گفت: چقدر کامنت داری، خوش به حالتان! بعد اومد جلو. گفت: منو ببخش! عشق تو به قلم، رقیب من نبود. حسود بودم از بس میخواستمت. زندگیتو خراب کردم. حالا بذار جبران کنم. بخون! کلمه بخوان را چقدر دوست دارم؛ اما منظور علی خواندن صیغه زن مطلقه بود. گفت الان محرم میشیم. تا آخر هفته عقد. گفتم: بلد نیستم؛ گفت: من مینویسم تو از روش بخون! زوجتک… گفتم صبر کن علی! یه هفته بم مهلت بده. الان یه روزش گذشته. شش روز دیگه. خدایا!…

برایم دعا کنید تصمیم درست را بگیرم…

درد و دل نویسنده

دوستان و همراهان همیشگی
همیشه میپرسیدید چرا ناگهان تصمیم گرفتی داستان پستچی را بنویسی؟
فالورهای ثابتم میدانستند من کسی را دوست دارم که تمام شعرهای صفحه ام متعلق به اوست…
هر کسی در زندگی ؛ جایی اشتباه می کند.
پستچی را نوشتم که علی و دخترم بخوانند و بدانند منافاتی بین عشق به یک انسان و قلم نیست…
او برای وطنش، جوانی اش را داد ، من دستهایم از نوشتن پینه زد…
دو مبارز بودیم..جبهه هایمان فرق داشت….
پستچی را نوشتم که نسل دختر من و نسلهای بعد، آگاهانه تر تصمیم بگیرند…
من به اشتباهات خود واقفم.
داستان پستچی را نوشتم که شور شما کمکم کند علی و حاج علی ها بفهمند، گاهی نوشتن هم مبارزه است و خداوند ما را به یاری کلمه ، از ظلمات جهل به نور دانش هدایت کند…
پاسخ من مهم نیست.نسلهای بعد نباید اشتباه من و علی را تکرار کند…
به قول اکبر رادی عزیز:
من زنی را میپسندم ؛ دوشادوش مرد؛ همقدم با او برای غلبه بر ظلمات جهل…
برای زنان و مردان آینده ی این سرزمین ، چنین آرزویی دارم…
با احترام به صبوری شما

پایان

نویسنده : خانم چیستا یثربی