نماز من

به نام او

چشمانم را لحظه ای می گشایم. خورشید بی مهابا نور تنش را مهمان چشمانم می کند. آرام سرم را به زیر می گیرم که ناگهان صدایی آشنا در گوشم را می نوازد. آن سوی خط اما صدایی آشناتر با من سخن می گوید.

-         : الله اکبر الله اکبر. 

خدا مرا به میهمانی ظهرانه ی خویش دعوت می کند. در کناری آبی به صورت میزنم و دست ها و پاهایم را با آب وضو طراوت می بخشم. به راستی که وضو آرامش بخش انسان است

در کوچه های شهر عاشقی گام برمی دارم و هنوز پرودگارم مرا به سوی خویش می خواند.

-         : حی علی الصلاه

به خانه اش می رسم. غلغله ایست عجیب. انگار امروز هم مثل هر روز همه را به نزد خود خوانده است. کفش هایم را از پا می کنم و اجازه ی استراحتی به آنها میدهم.

حال دیگر همه اینجا جمع شده اند و آماده ی سخن گفتن با معشوقند.

دست ها را بالا می برم. چشم را به دنیا می بندم و چشم دل را به راه های او می گشایم.

به نام خداوند بخشنده ی مهربان.

پا پیش می گذارم و جلو تر میروم.

به نام حمد آن پادشاهی که تمام کائنات را خدای است.

همان خدایی که همواره نگهدار توست.

و با فکر کردن به مهر او نسبت به خودم قلبم آرام گرفت و این همان آرامشی بود که من از بدو طلوع خورشید به دنبالش بودم.

کمی جلو تر در خیابانی زیبا می پیچم. درخت هایی تناور به رنگ شادی. پیچک هایی با نقش لبخند و اما صدای پرندگان آنجا، صدای لبخند دل ها بود. شادی بود که در آن موج می زد و   همه ی اندوه ها را با دست خدا از راه دور می کرد.

پس همانا کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده­اند، در گلستانی، شادمان می­کردند.

و من به سوی او می روم در حالی که ذکر لبانم همواره حرف دل سعدیست :

" به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازاوست      عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازاوست "

خوشحال و خرم داشتم پرواز می کردم و اوج می گرفتم که نظرم به سویی دیگر جلب شد.     رشته ی افکارم از هم پاشید. داشتم سقوط می کردم و خطر صدمه حتمی بود؛ اما او فرشتگانی را برای محافظت از من فرستاد و من باز به راه آمدم و باز غرور من از دور شد؛ همانطور که معبودم مرا وعده داد که نمازش کبر را از روح و تنم می زداید. پس در پیش درگاهش کمر خمیده کردم و تسبیحش را گفتم.

اما ناغافل حملاتی بر من وارد می شدند از سوی دشمن بیرونی ام. اما به واسطه ی حمدی که وظیفه ام بود، سدی پدیدار آمد و اطرافم را قلعه ی محکم او که دور کننده ی شیطان بود فرا گرفت و با آسودگی راه خود را پیش گرفتم و باز قامت راست کردم.

قامت راست کردم اما هر چه کنم برای شکر از او کم است پس به خاک افتادم و او را شکر گفتم از برای هر آنچه بی منت به من داد. حتی هنگامی که او را پرستش کردم باز هم لطفش را بر من گستراند و آرامشی عمیق را در وجودم کاشت. من در سجده ام او رابه خود نزدیکتر می دیدم. نه حرفم را اصلاح می کنم. خود را به نزدیک تر می دیدم زیرا که او همواره از رگ گردن به من نزدیک تر بوده است.

سر از سجده برداشتم اما باز پیشانی ام خاک را در آغوش گرفت. دوباره به خاک برگشتم همانگونه که دوباره به خاک باز خواهم گشت.

و هرچه سجده ام را فزونی می بخشیدم، ضمانت امام صادقم برای بهشت رضوانش قوی تر می شد و من هیچ دوست نداشتم سر از سرمنشا خودم بردارم. بی خوابی ها و ناآرامی هایم از قفس روحم فاصله گرفتند و من بیش از پیش مشتاق او شدم. این همان هنگام بود که به معراج رفتن دلم را احساس می کردم.

آن هنگام که دل از خیابان های نماز کندم و سلام دادم به پیامبر بزرگوارم، محمد مصطفی (ص) ، و درودی را نثار بندگان صالح خداوند کردم و باز به مسجد برگشتم انگار دیگر من ناراحت پیشین، من خسته ی پیشین، من دردمند پیشین نبودم. جانی دوباره گرفته بودم. انگار بار گناهانم را جایی جا گذاشته بودم.

با تنی خسته به مسجد وارد شدم و حال با روحی آرام و شاداب بیرون می آمدم.

حمد و ستایش پروردگاری را که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح است و ذکر او مرهم دل مجروح و مهر او بلانشینان را کشتی نوح است ... .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.