در تکاپوی چشم ها

دخترک در کنار دیوار کز کرده بود. زیر اندازش تن سرد سنگ بود و رواندازش دستان سردش. نفس هایش بوی مردگی میدادند و چشمانش منعکس کننده ی فریاد خاموش ناامیدی.

موهایش آشفته وار این سو و آن سو می دویدند و لب هایش بی قرار بودند. فکرش اما در بن بستی گیر افتاده بود. نمی دانست بماند و یا دل بکند.

هرکسی که می گذشت رنگ نگاهش جدید بود. 

چشمان آن دخترکی که بدجور برایش آشنا میزد او را هرزه می پنداشتند.

کمی نزدیک تر چشمانی بود آشناتر که احمق خطابش می کردند.

اما دخترک همچنان ساکت بود.

زنی میان سال او را تحقیر می کرد بخاطر کم کاری دیگران و مردی در سن و سال های همان زن به او انگ تن پروی میچسباند.

پسری در همان اطراف پرسه می زد و نسبت به او بی تفاوت بود و نوجوانی که گاهی دختر را در آغوش میگرفت و گاهی او را با چوب به عزا می نشاند.

و دخترک همچنان در تنهایی اش مهر سکوت را بر لب داشت.

تنها مامنش در آغوشش بود.

دخترک همان جا ماند. دیگران رفتند و او ماند. فراموش شد اما فراموش نکرد. هنوز هم رنج های قهوه ای در ذهنشان ماندگاه بودند. با همان معنا و با همان سردی.

سالها رفت و شبی، دیگران دیدند کسی نیست که پست تر از خود ببیندش.

یاد دختر افتادند. باز گشتند.

حال آنها بودند و دختر نبود اما ... . 

 

 

نویسنده : خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.