مرد خیره

دوباره با او چشم در چشم شدم. بدجور به من زل زده بود. سعی می کردم  در پشت نمایشگر لپ تاپ قایم شوم تا از رسوخ نگاه پر صلابتش درون وجودم  جلوگیری کنم. با اینکه بدون هیچ عکس العملی نشسته بود و لب از لب نمی گشود ولی هنوز هم از او واهمه داشتم. بار اولم نبود که او را می دیدم و مطمئنا بار آخر هم نخواهد بود.  

چشم هایش بی نهایت عمیق بود و به نظر قهوه ای روشن می زد. دماغ کشیده ای داشت و لب هایی نازک. کمی موهای دو طرف شقیقه اش کم پشت بود اما از صلابتش نمی کاست. چاله گونه ای هم روی لپش وجود داتش. در میان ابروان هم دو خط موازی جا خوش کرده بودند.

کت ساده ای به تن داشت و فکر کنم کرواتی گردنش را در برگرفته بود. شلوارش را نمی دیدم. راستش سعی خودم را کردم تا حداقل حدسی از آنچه  بر پا دارد بزنم ولی زهی خیال باطل.  در انتها خسته از نگاه بی انتهای او دست پیش بردم و کتاب را برعکس کردم تا از شر نگاه مرد روی کتاب راحت شوم. 

نویسنده : خودم

باجه ی تلفن ...

دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت.

وارد کوپه ی تلفن شد و دنبال کارتی، کاغذی چیزی که یک پیام جدید را برساند، کوپه ی کوچک را کاوید ولی چیزی پیدا نکرد. شارژ موبایلش در حال اتمام بود. کات تلفنش را بیرون کشید و خواست در محلش قرار دهد که کارتی را دید.

کارت را از محل کارت تلفن بیرون کشید و یک شماره!!!!                                   

شماره را گرفت 0 ... 9 ... 3 ... 9 ... و دستش آخرین رقم را لمس کرد که ناگهان تلفن زنگ خورد. شوکه شد و خود را به دیواره ی کوپه چسباند و از تلفن فاصله گرفت.

آب دهانش را قورت داد و نفسش را حبس کرد . گوشی تلفن را برداشت که صدایی در گوشش پیچید.

ـ : فکر نمی کردم اینقدر جرئت داشته باشی که بیای ...

صدای مرد در گوشش طنین می انداخت ولی ذهن او متوجه جای دیگری بود. در تاریکی دنبال چیزی می گشت که ناگهان گرمای وجود دستی را بر شانه اش حس کرد. ترسید.

ترسید ولی دستش بلند شد و بر شانه اش نشست ولی چیزی بر روی شانه اش نبود ... .

دستی بر موهایش کشید که بلندی آن ها بدنش را یخ ساخت. موهایش بی مهابا بلند می شدند !!! فریادی کشید و .... .

روی تختش نیم خیز شد و نفس آسوده اس کشید. نگاهش به کنار تختش کشیده شد. خواهر چهار ساله اش هراسیده در کنار بسترش دید.

خواهر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت: نگران نباش چیزی نشده.

ـ : نگران نباش ؛ نگران نیستم.

لب های خواهرش تکان می خوردند ولی صدای مرد پشت خط در گوشش می پیچید. دستش را در موهایش فرو برد. اما موایش بلند شده بود . صدای زنگ تلفن می آمد و پیغامگیر روشن شد. 

هنوزم منتظرتم. 

همان صدا همان مرد ... . 

 

نویسنده : خودم

شب

شب یک شروع تازه است. شروع کار چراغ هاست. هنگامه ی رقص ستاره ها در کاباره های آسمان برای دلبری از من و توست. شروع سفر شهاب ها در لغزش چشمان اشکبار من و توست تا امیدی برای آرزو را در گوشه های دلمان روشن کند. 

شب شروع نمایش روی دیگر خورشید است. شب شروع کار آرامش است. همان لحظاتی که آغوش  خواب چشمانت را در بر می گیرد و آن ها را آرام آرام گرم می کند تا استراحت مغزت آغاز شود.  

شروع  رویا در گوشه کنار تخت توست. شروع خیال پردازی برای فردا. شروع رشد هدف ها و امیدهاست. 

شب شروع تاریکی است. شب به تو در عمق تاریکی نور راه را می نمایاند. 

شب شروع بوی شمع در کنار برگه های کتاب است که روی هم خوابیده اند و گاهی قصد از خواب پریدن را دارند. 

شب شروع بازگشت پدر است. شب شروع آخ های بی صدای پدر از دست  پا درد است. 

شروع قصه های مادر در کنار بالین فرزند است. 

شب، صبحی دوباره است. 

شب شروع ... .

خاطراتو فراموش می کنم مو به موشو

گاهی در کنار سرمای لذت بخش دل کولر خانه، احساسی در زیر پوستم، سلول هایم را به جنبش درمی آورد. میروند و در گوشه کنار ذهنم بازیگوشی می کنند. همه چیز را زیر رو میکنند. 

در این بین، خاطراتی را هم تازه. خاطراتی تلخ و شیرین، سخت و نرم و آرامش بخش و تنش زا. هرچه هست از دیدنشان خوشحا نمیشوم. شوقی ندارد یادآوری گذشته ها. اگر شاد باشد حسرت و غمگین ها هم غصه. به قول بعضی هم گذشتهخ اگر شاد باشد خاطره است و اگر غمگین باشد تجربه.

اما من ترجیهم بر آن است که خاطرات را نبش قبر نکنم. خدا رو خوش نمی آید زندگی را با گذشته پیر کنیم. امروز را باید عشق ورزید، محبت کرد، لذت برد و شاد بود. گذشته رفته و آینده آماده نیست.

از امروز استفاده کنیم.

داستان های گاه گاهی

خب تصمیم گرفتم برای آشنایی با داستان های ادبیات قدیم هم کمی آشنا بشیم و هر چند وقت یه داستان بزارم. اینم اولین داستان از مرزبان نامه نوشته ی شروین  (بن وشمگیر فکر کنم)جونه( الکی مثلا پسرخاله امه) 

شاه اردشیر و دانای مهران به

پادشاهی بود که اردشیر نام داشت؛ او فرزندی نداشت و خیلی دوست داشت صاحب دختری یا پسری شود. پش از سال ها خداوند به او دختری عطا کرد. اردشیر دخترش را بسیار دوست داشت و در تربیت او از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد.

 

  

ادامه مطلب ...