تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
.
|کاظم بهمنی |
.

مادرم موهای بلندی داشت
هر روز پشت پنجره می نشست
موهایش را می بافت
شعر می خواند
و منتظر پدر می ماند

پدر که می آمد
تلویزیون را روشن می کرد
از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد
و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد
کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد
و از مادر سراغ شام را می گرفت

و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت
گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد
و چشم هایش پیاز خرد می کرد

پشت پنجره نشسته ام
موهایم را می بافم
و به این فکر می کنم که
دختران نباید موهای بلند داشته باشند

سیمین صفادل

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.

محمدعلی_بهمنی

هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم

شفیعی کدکنی

«در باران»

در باران که به خانه برمی‌گردی،
از صاعقه‌ها نترس!
آن‌ها صاعقه نیستند
فلاش‌های دوربینِ خداوندند
که دائم در حال عکس گرفتن از توست!

فردا که از خانه بیرون بیایی
باران بند آمده است
و تصویرت در چال‌آب‌های کوچکِ خیابان
انعکاسِ تاج محل را
در حوضِ مرمرش کم‌رنگ می‌کند.

تو عابری عادی
در خیابان پاییز نیستی!
فرشته‌ای هستی که بال‌هایش را
پشتِ مانتویی سیاه پنهان می‌کند
و مقنعه‌اش معبدِ اینکاست
که خورشید را در خود دارد!

تعجبی ندارد اگر عابران دیگر
این همه را نمی‌بینند،
طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها راه را
از گلی به گلی پر زده باشد.

من زنبورِ کندویی بودم
که تو را
از آن دزدیدند.

یغما گلرویی