شوق کودکی

از کوچه باغ های تنهایی دوران کودکی ام می گذشتم؛ بوی دود درآمیخته به نان را استشمام می کردم.نم نم باران و بوی کاهگل دیوار های قدیمی فضا را پر کرده بود.رایحه ی روح نواز گل های محمدی از بوته های سرافراز اطراف مسیر به مشام می رسیدند.

قطرات بخشنده ی باران رطوبتشان را با لباسم تقسیم می کردند و با لطافت دست هایشان به دنیای کودکی ام شوق دوباره زیستن را دوباره می بخشیدند.

در دل پیچ و خم کوچه ها بیش از پیش پیش رفتم. بوی چوب و کاهگلی که از رحمت بی دریغ خدا باز نمانده بودند، در هم پیچ خورده بودند و نشان از جریان زندگی می دادند.جویبار های بی نوای قطرات باران همراه و هم گام با من تا در چوبی خانه ام آمدند.

در چوبی خانه ی روستاییمان را گشودم. بوی مهر، عشق و طراوت در من پیچد. صدای گنجشک هایی که در آغوش درخت پناه گرفته بودند و گام های بی صدای مورچه هاییی به رنگ شب که از بارانی شدن فرار می کردند را می شنیدم.

به سوی کرسی درون اتاق رفتم. در کنار یگانه امید های کودکی ام زانو زدم. به بخار های سربرآورده از وجود چای نگریستم. گرمای چای همانند گرمای آغوش مادر دستان سردم را آرامش بخشید.

یاد لحظه ای افتادم که از وجود مادر بیرون آمدم و پا بر جهان هستی گذاشتم. دنیایی که در لحظه های کودکی اش تنها شوق و عشق زندگی ام پدر و مادر بودند. بوسه ای بر دست های پر مهرش کاشتم به پاس پاس داشتن ذره ای از شوق زندگی ای که در وجودم برپا ساختند.

دوستتان دارم.

 

 

نویسنده : خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.