انعکاس دل آینه

هنوز هم گاهی،

از نگاه کردن به درون آینه می ترسم.

میترسم که نگاهم، به درون چشمانی بیفتد که مدت هاست با سکوتی پر از حرف مرا می نگرند.

واهمه دارم ازدیدن دختری که نوجوان است اما پای چشمانش به سیاهی شب، عمق اقیانوسی و چروک دست های مادربزرگ بسیار نزدیک است.

چشمانی که حتی وقتی سر به زیر دارم همچنان کمر راست کرده و من را زیر نظر دارند.

گاهی هم از سنگینی نگاهش شرمگین میشوم؛ دست برمیدارم از بی محلی ها و سر بلند می کنم؛

نگاهش میکنم و تا چشم در چشم میشویم، چشمان اوست که در سکوت سنگین آینه پر از اشک می شوند.

نمیدانم شاید او هم از من خسته شده است؛

شاید من برای او هم تکراری شده ام؛

شاید نمیخواهدبیش از این انعکاسی از من باشد؛

و شاید او دیگری را میخواهد.

میدانم ... میدانم او نیز به زودی مرا تنها میگذارد.

و اما من همچنان شرمنده ی دختری خواهم ماند که هر صبح به امید لبخندی در روبه رویم حاضر میشود اما آنچه در پایان شب عایدش میشود، چشمانی بارانیست ... . 

نویسنده : خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.